.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۲۰→
یعنی خداییش گند زده بودم به هرچی صحنه عاشقونه اس!اون دستای درهم گره شده وقدم های زیربارون کجا واون بستنی لیس زدن من کجا! بستنیه اونقدر گنده بودکه هرچی لیسش می زدم تموم نمی شد!...اون همه لیس زده بودم حتی نتونسته بودم نصفش وتموم کنم!
گذشته از درگیری که من بابستنیه داشتم،قدم زدن زیربارون کنار ارسلان برام لذت بخش ترین صحنه عاشقونه دنیا بود...احساس آرامش تمام وجودم ودربر گرفته بود...کنار ارسلان بودن درهرشرایطی بهم آرامش می داد!فرق نمی کرد زیربارون باشیم یاهرجای دیگه،همین که عطرنفس هاش وکنار خودم حس می کردم،برام آرامش بخش بود!...بارون نم نم می بارید وهمون قطره های کوچیک بارونم خیسمون کرده بودن!
اما هیچ کدوممون به خیس شدن اهمیتی نمی دادیم.نه من ونه ارسلان!...تو اون لحظه برای من آرامشی مهم بودکه کنار عطر نفس های ارسلان حس می کردم!
خوردن بستنی اونم تواون هوای سرد،باعث شده بود که زبونم یخ بزنه وتمام تنم از سرما بلرزه!دستامم درحال انجماد بود!
ارسلان که سردی دستام وحس کرد،از حرکت وایساد.دستش واز دستم بیرون آورد وبستنی وازدستم گرفت.کتش وکه تو دست دیگه اش بود،به دستم داد وکمکم کرد تا بپوشمش.بستنی رو به سمتم گرفت وبالحن مهربونی گفت:گفته بودم که سرده!...ببین چجوری داری می لرزی!بگیر بقیه بستنیت وبخور...
درحالیکه دندونام از سرما بهم می لرزیدن،گفتم:نمی خورم...سردمه!نمی تونم بخورم...
دندوناش وبه نمایش گذاشت وباشیطنت گفت:پس اجازه هس من بخورمش؟
لبخندی زدم وسری به علامت تایید تکون دادم.
باذوق خندید ودستم وگرفت تودستاش وشروع کرد به قدم زدن...همون طورکه قدم میزد،بستنیش وهم می خورد.خیره شده بودم بهش...
باذوق وخوشحالی بستنیش ولیس میزد ونیشش باز بود!
خندیدم وگفتم: راستش وبگو...چقدرهوس بستنی کرده بودی؟خیلی ذوق کردیا!
لبخندی زدوگفت:هوس که نکرده بودم ولی این بستنیه باهمه بستنیای دنیا فرق داره!...مگه میشه واسه خوردنش ذوق وشوق نداشته باشم؟
- باهمه بستنیای دنیا؟دیوونه شدی؟...بستنی بستنیه دیگه!
بااین حرفم،بستنی توی دستش متوقف شد...نگاه مشکیش ودوخت به چشمام وگفت:این بستنی فرق داره...باهمه بستنیا!
- چه فرقی داره؟
سرخوش خندید وبالحن معنی داری گفت:بیخیال!
ونگاه شیطونش وازم گرفت ودوباره مشغول شد.
گیج ومتعجب زل زده بودم بهش!...بازم با ایما واشاره حرف زد!...انگار این بشر ساخته شده واسه در لایه ای از ابهام حرف زدن! خب بستنی بستنیه دیگه چه فرقی داره؟...من که سردرنمیارم این چی میگه!
ازسرگیجی شونه ای باالانداختم ودست از فکرکردن برداشتم...نگاهم واز ارسلان گرفتم وخیره شدم به
روبروم.دست در دست ارسلان،باقدمای آروم وکوتاه زیرنم نم بارون قدم می زدیم...پابه پای هم.نفس عمیقی کشیدم وهوای بارونی وباتمام وجود بوکشیدم...همیشه عاشق بوی بارون بودم!
گذشته از درگیری که من بابستنیه داشتم،قدم زدن زیربارون کنار ارسلان برام لذت بخش ترین صحنه عاشقونه دنیا بود...احساس آرامش تمام وجودم ودربر گرفته بود...کنار ارسلان بودن درهرشرایطی بهم آرامش می داد!فرق نمی کرد زیربارون باشیم یاهرجای دیگه،همین که عطرنفس هاش وکنار خودم حس می کردم،برام آرامش بخش بود!...بارون نم نم می بارید وهمون قطره های کوچیک بارونم خیسمون کرده بودن!
اما هیچ کدوممون به خیس شدن اهمیتی نمی دادیم.نه من ونه ارسلان!...تو اون لحظه برای من آرامشی مهم بودکه کنار عطر نفس های ارسلان حس می کردم!
خوردن بستنی اونم تواون هوای سرد،باعث شده بود که زبونم یخ بزنه وتمام تنم از سرما بلرزه!دستامم درحال انجماد بود!
ارسلان که سردی دستام وحس کرد،از حرکت وایساد.دستش واز دستم بیرون آورد وبستنی وازدستم گرفت.کتش وکه تو دست دیگه اش بود،به دستم داد وکمکم کرد تا بپوشمش.بستنی رو به سمتم گرفت وبالحن مهربونی گفت:گفته بودم که سرده!...ببین چجوری داری می لرزی!بگیر بقیه بستنیت وبخور...
درحالیکه دندونام از سرما بهم می لرزیدن،گفتم:نمی خورم...سردمه!نمی تونم بخورم...
دندوناش وبه نمایش گذاشت وباشیطنت گفت:پس اجازه هس من بخورمش؟
لبخندی زدم وسری به علامت تایید تکون دادم.
باذوق خندید ودستم وگرفت تودستاش وشروع کرد به قدم زدن...همون طورکه قدم میزد،بستنیش وهم می خورد.خیره شده بودم بهش...
باذوق وخوشحالی بستنیش ولیس میزد ونیشش باز بود!
خندیدم وگفتم: راستش وبگو...چقدرهوس بستنی کرده بودی؟خیلی ذوق کردیا!
لبخندی زدوگفت:هوس که نکرده بودم ولی این بستنیه باهمه بستنیای دنیا فرق داره!...مگه میشه واسه خوردنش ذوق وشوق نداشته باشم؟
- باهمه بستنیای دنیا؟دیوونه شدی؟...بستنی بستنیه دیگه!
بااین حرفم،بستنی توی دستش متوقف شد...نگاه مشکیش ودوخت به چشمام وگفت:این بستنی فرق داره...باهمه بستنیا!
- چه فرقی داره؟
سرخوش خندید وبالحن معنی داری گفت:بیخیال!
ونگاه شیطونش وازم گرفت ودوباره مشغول شد.
گیج ومتعجب زل زده بودم بهش!...بازم با ایما واشاره حرف زد!...انگار این بشر ساخته شده واسه در لایه ای از ابهام حرف زدن! خب بستنی بستنیه دیگه چه فرقی داره؟...من که سردرنمیارم این چی میگه!
ازسرگیجی شونه ای باالانداختم ودست از فکرکردن برداشتم...نگاهم واز ارسلان گرفتم وخیره شدم به
روبروم.دست در دست ارسلان،باقدمای آروم وکوتاه زیرنم نم بارون قدم می زدیم...پابه پای هم.نفس عمیقی کشیدم وهوای بارونی وباتمام وجود بوکشیدم...همیشه عاشق بوی بارون بودم!
۱۱.۱k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.